خواستم تمامش کنم نشد. هیچ وقت شعر هایم تمام نمی شود.شب بود و ستاره از آسمان
می ریخت. حس کرده گم شده ام. گم شده بودم ..... خیلی وقت است که گم شده ام....
فکرکردم چقدر خوب است که ستاره ها هستند. سیاهی می ترساندم. سیاهی مطلق ....
مرگ مطلق. درد مطلق. رنج مطلق. زجر مطلق.چقدر خوب است که ستاره ها هستند.
چقدرخوب است که تو هستی ...
بخواب ....
نوشته هایت هیچ فرق نکرده اند هنوز
سینه ام خواب دیده
نارنجی از دستهات مچاله شده تا پیراهنم
دختری سپید بوده نارنج
شانه هایم لبریزند از اضطراب نیامده
نوشته هایت مچاله از من
من لای پای تو
سینه ام می سوزد
دستت را فرو ببر در صلیب خونین
تمام عمر مستاجر بوده ام و مثل لاکپشتها زندگیم را بر پشتم از
خانه به خانه ای رفته ام پس عجیب نیست که امروز از اینجا سر
در آورده ام شاید فردا روز آرواره سرزمین دیگری باشم
آوارگی با من متولد شده است