-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آبانماه سال 1386 04:39
نیازم را با اسبی غلت می زنم که هر نیمه شب دوازده بار در من شیهه می کشد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 00:32
خواستم تمامش کنم نشد. هیچ وقت شعر هایم تمام نمی شود.شب بود و ستاره از آسمان می ریخت. حس کرده گم شده ام. گم شده بودم ..... خیلی وقت است که گم شده ام.... فکر کردم چقدر خوب است که ستاره ها هستند. سیاهی می ترساندم. سیاهی مطلق .... مرگ مطلق. درد مطلق. رنج مطلق. زجر مطلق.چقدر خوب است که ستاره ها هستند. چقدر خوب است که تو...
-
اسباب کشی
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 22:50
تمام عمر مستاجر بوده ام و مثل لاکپشتها زندگیم را بر پشتم از خانه به خانه ای رفته ام پس عجیب نیست که امروز از اینجا سر در آورده ام شاید فردا روز آرواره سرزمین دیگری باشم آوارگی با من متولد شده است